محل درج تبلیغات متنی فالو
|
|
http://s4.picofile.com/d/98009a25-701f-4df6-9140-725590310794/merged_document_2.pdf
:: بازدید از این مطلب : 211
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 |
نظرات ()
|
|
آرامش خاکستری یک خوابیدن
چراغها را خاموش میکنم. همه بهجز یکی که توی راهرو، باریکهای از نور را به درون میتاباند. دیگر هیچ روشنایی نیست. تنها گاهی، نور ماشینی که از خیابان رد میشود، روی سقف اتاق میافتد.
از بین چند انتخابی که داشتیم، آمدیم دفتر کار من. جایی که بیشتر شبها، به خاطر خستگی زیاد و آرامش خاکستریای که دارد آنجا میخوابم. تازگیها تقریباً فراموشم شده خانهای همجایی از شهر اجاره کردهام.
از بیرون که نمای ساختمان را دید ذوق کرد. از نقلی بودنش و حس عجیبی که میدهد، گفت. برایش سؤال شده بود که چرا بااینکه این خیابان را بارها پیاده رفته، ندیدتش. یوسفآباد از خیابانهای موردعلاقهاش بود. به وسعت پیادهرویهایش فکر کردم. دیوانهی خانههای قدیمی و عجیبوغریب است. این هم ساختمان کوچک و بیآزاری است، کنار آپارتمانهای قد کشیده و تازه به دوران رسیده. توضیح دادم سالهاست صاحبش ایران نیست. از قبل دفتر هنری بوده و اینجا جای دومی است که کار میکنم، کار هنری! از داخلش هم خوشش آمد. گفته بودم حمام هم دارد. خواست دوش بگیرد. یکراست از سرکار آمده بود. تا دم در حمام همراهش رفتم. آمدم اتاق دیگر، روی میز اداری را جمعوجور کردم. موزیکی را که دوست داشتم گذاشتم و شامی که گرفته بودیم را سعی کردم باسلیقه سرو کنم.
از حمام که بیرون آمد، توی همان اتاق لباسش را پوشید؛ مانتوی زیتونیرنگ کوتاه که با شلوار شش جیب تنگ به همان رنگ، خودبهخود ست شده بود. جای بوت های شتری رنگش حالا دمپاییهای آبی چرک من پایش بود. با حولهام موهایش را خشک میکرد. حمامش را مثل خانه میدانست. شک داشت که محل کارم باشد.
پیشنهاد کردم شام بخوریم. خواستم شمع روشن کنم، نگذاشت. با دست اشاره کرد و گفت بعداً.
خوردیم و نوشیدیم مشروبی را که مست نمیکرد، مسخ میکرد. انگار تقلبی بود. حرف زدیم از چیزهای پیشپاافتاده، از انگارههای ناتمام، تکانهای سر بود و سیگار پشت سیگار؛ از لای پنجره باد سردی میوزید. نگاه کردم. درختهای چنار، خیس بارانی که باریده بود. ساعتی پیش، روی برگهایشان با سوسوهای رنگی بازی میکردند. بهانه آوردم که چون سیگار میکشیم و سیگار پیچ، پنجره بازبماند.
میگوید بگذار بازبماند صدای آب هم میآید. شبها خوابوبیداری میشنوم صدای جوی آب یوسفآباد را
که از دهانهی قنات سرچشمه میگیرد.
نمیفهمم چه میشود. بعد از پیکهای آخر یا سیگار سرپیچ خوردهی اول، شروع میکنم به لخت شدن، لخت کردن. حتی پیراهن سفیدم را درمیآورد. همانکه نمیگذارم لکههای دود، دروغ رویش بنشیند. تمام تکههای لباس که پوشانیدهام روی حقیقتهای دستمالیشده زندگیام، گفتنیها، میگویمشان و پرتشان میکنم اینور و آن ور اتاق.
نشسته روبرویم روی کاناپهای که تخت میشود و بهمن قرمز کوچک را، همانکه همیشه میکشید و من تازگیها، پک میزند. شمعهای بلند قرمزرنگی خریدهام میخواهم هر سهشان را روشن کنم، نمیگذارد میگوید همان یکی کافی است.
شمع را روشن میکنم. نور ضعیفش میگذارد چشمهایش را ببینم. دستها را، نوک انگشتانش، ناخنها را که لاک نمیزند. یادم میرود ببینم. اینبارهم، اگر زده چه رنگی بوده. صورتم را نزدیک میکنم. بویی که شبیه هیچ بویی نیست. گرم است. میسوزد. نوک دماغم حس میکند. قرمز خوشرنگ، میتوانم تکهای از آن را با دندانم بکنم، گاز بگیرم. شمع را برمیگرداند روی کف دستش. اشکهای شمع میچکد. آخی از سرِ درد... و بعد لذت که موج میزند. برق میگیردش، توی چشمهایش میبینم و بعد آرام لکهای که میماند به رنگ پارافین و سرد میشود. توی چشمهایم خیره میشود.
میرود مینشیند. میروم کنارش و میچسبم به شوفاژ کنار دیوار که گرم میشود پهلویم و ران چپم. دلم بچهگانه غنج میزند که از دو سو گرما را روی بدنم حس میکنم.
دستش را توی موهای خرماییاش میبرد. میگوید نمیداند که با من کار درستی است؛ که من درستم؟ شک دارد به من هنوز، فکر میکند به خیلیها خیانت میکند.
میگذارم بهحساب مستی که نمیشود، نشئهای که نمیکند. چیزی نمیگویم از تجربههای دیگرش که خودش گفته. خودم هم نمیدانم چه شد سر از این شب که تا سپیده بزند هفت، هشت ساعت دیگر مانده درآوردیم. کوسنهای روی کاناپه خیس عرق شده و کاناپه دیگر تخت نیست دوباره کاناپه شده. خیره به فیلترهای مچاله شده زیرسیگاری، توی سرم جملهای میچرخد که بگویمش؛ عاشقش شدم. مثل قبلترها دوستش ندارم.
زانوهایش را توی بغل گرفته، طوری سیگار را توی مشتش گرفته که انگار نمیخواهد هیچوقت آن را به سمت لبانش ببرد. سرش را پایین انداخته و موها روی ساعد و صورتش پخششده. میگوید که تنهاست خیلی تنها که میداند من هم کسی را ندارم. میماند در اینکه جز ما دو نفر، کس دیگری هم اینقدر تنها هست؟ یعنی هیچوقت بوده؟
نمیگویم تنها نیست، چون نیست، مثل من که صبحها تنهایم توی همهمه و شبها که تا دیروقت کار میکنم چون کسی انتظارم را نمیکشد و چه وقتی میروم کافهای و همدمم میشود قهوهای، چایی، حتی اگر او باشد. گله میکنم گریه میکنم از تنهاییهای دنبالهدار. انگار سرم را گیرهای فلزی میگیرد بین بازوانش. توی اجزای درهمرفتهی صورتم به خودش فشار میآورد، چیزی ببیند.
میرود سمت میز، جلوی شمعها. دومی را خودش با شعله اولی روشن میکند. زل میزند به جمع شمعها و میگوید: اینها قرمزند؟! این بار بهتر ببین صورتی پررنگاند. مسخرهام میکند که کور رنگم.
به ترکیب رنگها به تأثیر نوری که میتابد، موذیانه از لای در به اتمسفر عرق کرده اتاق فکر میکنم، که رنگها را عوض کرده، قرمز شده صورتی و سرخی لبها که پاکشده. مات آبیهای کبود روی پردههای لوردراپه که خودم سفارش داده بودم سرمهای باشند، شدهام.دستههای چرمی سیاه کاناپه از چنگ انداختنها جا انداخته و به حالت اول انگار برنمیگردد. یکی از ناخنهایش را که شکسته میجود. لاک سفید به ناخنهایش زده. میبینم.
تشنه شدهایم، دهانمان خشکشده. از بطری آبخنکی که روی زمین گذاشتهام تا دم دست باشد مینوشیم. ضعف هم آمده. تند و تند چیپس و باقیماندهی ژامبونی را که از شام مانده میلمبانیم. دستهایم را قلاب کردهام پشت سرم و روی یکی از بازوهایم، سرش گرم است و حرف که آرامآرام نجوا میشود. نمیشنوم. تخمیر میشوم در اسلیمیهای کاغذدیواریها. به آباژوری که گردنکج کرده روی میز مطالعهام و نوشتههایم را دید میزند اخمکردهام.انعکاس پیداکردهام در صدای آب. در گرمای آهنی شوفاژ و به خوابی گنگ فرومیرویم. از جنبشی غریب بیدار میشوم. دو شمع دیگر هم روشنشده، سوخته، روی میز پرشده از مذابهایی که سرد شدهاند. سرمای صبح با سوز از لای پنجره آمده و هوای اتاق را سرد کرده. صدای خشخش جاروی رفتگر میآید. صدای موزیک و آب. فکر میکنم اگر بالای سرش سیگاری آتشکنم بدش میآید. خودش گفته متنفر است وقتیکه خواب است کسی بالای سرش سیگار بکشد. بلند میشوم بروم اتاق دیگر، صدای زنگ در میآید. طول میکشد تا آماده شوم و در را بازکنم.
رفتگر است به چکمههای زردرنگش نگاه میکند. میگویم نکند این موقع صبح ماهیانه میخواهد؟ تکیه میدهد به جاروی بلندش میپرسد سیگار دارم؟ این پا و آن پا میکند.
از پنجرهمان میگوید که نزدیک پیادهروست. آنقدر نزدیک که میتوانی دست دراز کنی و دست کسی را در پیادهرو بفشاری. دیده شاید، شنیده، که پنجره را باز گذاشتهایم. نگران است سرما بخوریم. جمع میبندد فعلش را، نگرانیهایش بیشتر هم هست، از مرنو گربهها میگوید از جفتگیریشان این ساعت خروسخوان صبح که نمیگذارد ما بخوابیم.
سیگاری برایش آتش میکنم و پاکتش را هم به او میدهم و در را میبندم. نفهمیده که نبودم. شوفاژ گرمایش را بخشیده بدون ضربان من. میخوابم عمیق. پنجره بگذار بازبماند. صدای گربهها دیگر نمیآید.
اشکان فرجاد
تابستان 1392
:: بازدید از این مطلب : 90
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 |
نظرات ()
|
|
بر دیوار جای شش گلوله
وبر زمین
هفت
سرب یخ کرده
تکیه داده زنی در باران
آسایشی که نیست
مشکی نپوشیده به رنگ سرخ می زند
آنچه پوشیده
یک منتهای به سر آمده
و منهای یک کرده دستی
از جمعیت زمین
اشک که هجوم می آورد
می لرزد شانه های ابر
بر ساقه ها
وساقهای زن که توان ندارد
دوستشان داشت
آن یک نفر مرد
بر دیوار جای شش گلوله است
بر زمین سرب خزان کرده
اینک آونگ می شود صدایی که دورش می کند از
دیوار
دقایق کش آمده اند
تا قوسی دیگر بخورد خاطره بودن
آن توانی که از او رفته
و ضعف نشسته بر دلش
کجای دیوار نوشته بود
تو نباشی این خیابان جای بهتری می شود
حالا دو دست در کنار رنجوری که بر دیوار
تنه داده از هم باز می شود
قاعده می گیرد
شعاعی را که گلوله سوراخ کرده
لمس می کند
می میرد شب بویی که تا همین اواخر بود از دیوار
آویزان بود
تا همین قصه که خون داشت
بر جوی آب می رود تک برگی
که از پای زن می رود
و دو کلاغ که دور می شوند
بر شانه همایل کرده اند
به فرمان نشانه
بر زانو نشسته
سر می گذارد
گریه می آید
نبودن را بودن را
پاییز همین امشب می آید
فصلهای دیگر را کنار خواهد زد
خواهد آمد
بدون اجازه زمستان را هم خبر خواهد کرد
گونه های خیس
و
دستی که جمع می کند سربهای بوی پیراهن
بوی تن
از پای
دیوار که گلوله سوراخ کرده
تا همین امشب که زن اینجاست
خوابی عمیق دارد
خونی که پاک نشده باران نشسته
جویی که برگ را پس می زند خزانی که آمده
آن درد دیگر نیست تا پاسی از شب که گذشته
میهمان دیوار وسرب و باران و مرد
زمستان هم از راه رسیده
:: بازدید از این مطلب : 86
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 |
نظرات ()
|
|
دارم فکر می کنم اینجا چه جای خوبی بود لعنت به فیس بوک دوستامون و گم کردیم لعنت به فیس بوک یادش بخیر دیوانه یادش بخیر ساقی یادش بخیر برنادت یادش بخیر غزاله یادش بخیر خودم پدر خوانده لعنت به هر چیزی که باعث می شه نوستالژی ها نوستالژی بشه
:: بازدید از این مطلب : 94
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 |
نظرات ()
|
|
میگن در مورد انتخابات بنویسی تخته اش میکنن حالا بگم بگم... نه جون مادرت استاد تخته اش نکن قدیمیه این وبلاگ زیر خاکیه
:: بازدید از این مطلب : 89
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 |
نظرات ()
|
|
نام رمان : وصیت سرنوشت ساز
نویسنده : kamand131 و hanie.hamze کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۱٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۶ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۶ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۱۱۷
خلاصه رمان:
یه وصیت ، یه وصیتی که شاید سرنوشت رو بسازه ولی کی چی میدونه تا موقع ساخته شدن سرنوشت قراره چه اتفاقایی بی افته… البته این وصیت هنوز کامل خونده نشده و بعد از ۵ ماه کامل میشه و یه زندگی رو رقم میزنه …
:: برچسبها:
رمان وصیت سرنوشت ساز ,
دانلود رمان وصیت سرنوشت ساز ,
دانلود رمان وصیت سرنوشت ساز برای کامپیوتر ,
رمان ,
رمان عاشقانه ,
رمان بالانجليزي ,
رمان ایرانی ,
رمان قرار نبود ,
رمان بدون سانسور ,
رمان های عاشقانه ,
رمان عاشقانه ایرانی ,
رمان گناهکار ,
رمان شفق ,
رمان افسونگر ,
رمان ازدواج اجباری ,
رمان اگرچه اجبار بود ,
رمان اسطوره ,
رمان امیر عشیری ,
رمان ارباب ,
رمان ايراني عاشقانه ,
رمان اکسیر عشق ,
رمان اشرافی شیطون بلا ,
رمان آبنبات چوبی ,
رمان آتش دل ,
رمان آسمان مشکی ,
رمان آغوش سرخ ,
رمان آسانسور ,
رمان آرام ,
رمان آن نیمه دیگر ,
رمان آنا کارنینا ,
رمان آنتی عشق ,
رمان آیین من ,
رمان بامداد *** ,
رمان ببار بارون ,
رمان بلي ,
رمان بی پناهم پناهم ده ,
رمان بمون کنارم ,
رمان بهشت ,
رمان باورم کن ,
رمان به خودت باختمت ,
رمان پر ,
رمان پرستار من ,
رمان پولدارک ,
رمان پلیسی ,
رمان پریچهر ,
رمان پارلا ,
رمان پرستار مادرم ,
رمان پرتو ,
رمان پارسا ,
رمان پیش مرگ ارباب ,
رمان تب داغ هوس ,
رمان توسکا ,
رمان تب داغ گناه ,
رمان تباهکار ,
رمان تقلب ,
رمان تمام قلبم مال تو ,
رمان تقاص ,
رمان ترسناک ,
رمان تمنا برای نفس کشیدن ,
رمان توسكا ,
رمان ثابت میکنم سرترم ,
رمان ثمره انتظار ,
رمان ثانیه های عاشقی ,
رمان ثانیه های نفس گیر ,
رمان جدید ,
رمان جدال پر تمنا ,
رمان جاذبه ,
رمان جز از کل ,
رمان جنایی ,
رمان جایی نرو ,
رمان جذاب ترین مرد دنیا ,
رمان جدید هما پور اصفهانی ,
رمان جان شیفته ,
رمان جنحه ,
رمان چیست ,
رمان چت ,
رمان چشمان سرد ,
رمان چکاوک نوشته رسات نوری ,
رمان چرخ گردون ,
رمان چکاوک ,
رمان چله نشین ,
رمان چیزهایی هم هست ,
رمان چشمهایی به رنگ عسل ,
رمان چهار تفنگدار ,
رمان حالم عوض میشه ,
رمان حس معکوس ,
رمان حکم دل ,
رمان حصار تنهایی من ,
رمان حسرت ,
رمان حس پایدار ,
رمان حافظه پنهان ,
رمان حصار تنهایی ,
رمان حرف سکوت ,
رمان حكم دل ,
رمان خانه ,
رمان خارجی ,
رمان خارجی بدون سانسور ,
رمان خنده دار ,
رمان خارجی عاشقانه ,
رمان خالکوبی ,
رمان خوب ,
رمان خشت و آینه ,
رمان خوشبختی های کوچک ,
رمان خلوت نشین عشق ,
رمان دختر خراب ,
رمان دالان بهشت ,
رمان در امتداد حسرت ,
رمان دختر سرکش ,
رمان دمیان ,
رمان دوئل دل ,
رمان دا ,
رمان دلیار ,
رمان در اغوش مهربانی ,
رمان دروغ شیرین ,
رمان ذهن خالی ,
رمان رمان رمان ,
رمان روزای بارونی ,
رمان رکسانا ,
رمان روزهای خاکستری ,
رمان رسوب ,
رمان راز ,
رمان ریما ,
رمان روز نودوسوم ,
رمان رها ,
رمان راز یک سناریو ,
رمان زمستان داغ ,
رمان زهر تاوان ,
رمان زیتون ,
رمان زوال اطلسی ها ,
رمان زیبا ,
رمان زمان ,
رمان زندگی غیر مشترک ,
رمان زندگی عروسکی ,
رمان زندگی عسلی ,
رمان زنانه مردانه بودن ,
رمان ژوزه ساراماگو ,
رمان ژول ورن ,
رمان ژان پل سارتر ,
رمان ژید ,
رمان ژوستین ,
رمان ژان کریستف ,
رمان ژولیت ,
رمان ژانر ,
رمان ژاپنی ,
رمان ژرمینال ,
رمان سرا ,
رمان سیگار شکلاتی ,
رمان سنگ قلب مغرور ,
رمان سفید برفی ,
رمان سنت شکن ,
رمان سهم من ,
رمان سرنوشت ,
رمان سکوت گران ,
رمان سیگار شکلاتی کامل ,
رمان سفر به دیار عشق ,
رمان شرط بندی ,
رمان شهرزاد ,
رمان شروع از پایان ,
رمان شب سراب ,
رمان شیدا و صوفی ,
رمان شطرنج عشق ,
رمان شیرین ,
رمان شوکا عروس جنگل ,
رمان *** ماهی ,
رمان صحنه دار ,
رمان صوتی ,
رمان صد سال تنهایی ,
رمان صورتکها ,
رمان صحنه دار *** ,
رمان صحنه دار عاشقانه ,
رمان صحرا ,
رمان صدای عشق ,
رمان صنم ,
رمان ضجه های ویرانی من ,
رمان ضربان ,
رمان ضربان قلب ,
رمان همخونه ,
رمان طلایه ,
رمان طنز ,
رمان طوطی ,
رمان طاعون ,
رمان طوفان ,
رمان طواف و عشق ,
رمان طعم گس زیتون ,
رمان طلاهای این شهر ارزانند ,
رمان طغیان ,
رمان طلسم شدگان ,
رمان ظرفیت تکمیل ,
رمان ظرفيت تكميل ,
رمان عاشقانه بدون سانسور ,
رمان عشق ارباب ,
رمان عشق و احساس من ,
رمان عاشقم باش ,
رمان عشق به توان 6 ,
رمان عاشقانه خارجی ,
رمان عشق زشت ,
رمان عاشقانه جدید ,
رمان غزال ,
رمان غرور و تعصب ,
رمان غرور عشقمون ,
رمان غمگین ,
رمان غروب خورشید ,
رمان غرور تلخ ,
رمان غروب تماشایی ,
رمان غروب عشق ,
رمان غزل ,
رمان غرور عشق ,
رمان فرستاده ,
رمان فرشته من ,
رمان فانتزی ,
رمان فریاد ,
رمان فرجامی شیرین ,
رمان فضول دختر ,
رمان في القرآن ,
رمان فارسی ,
رمان فهیمه رحیمی ,
رمان فرار از جهنم ,
رمان قشاع ,
رمان قشنگ و جذاب ,
رمان قصه عشق من ,
رمان قصه عشق ترگل ,
رمان قلب دزدی ,
رمان قدرت دریای من ,
رمان قشنگ ,
رمان قمار سرنوشت ,
رمان قرار نبود بدون سانسور ,
رمان کوری ,
رمان کتی ,
رمان کی گفته من شیطونم ,
رمان کتی بدون سانسور ,
رمان کارلوش داولیویرا ,
رمان کوتاه ,
رمان کلیدر ,
رمان کبریت خطرناک من ,
رمان کوه غرور ,
رمان کبوتر ,
رمان گندم ,
رمان گشت *** ,
رمان گناهکار بدون سانسور ,
رمان گل مریم من ,
رمان گل مریم ,
رمان گلنار ,
رمان گتسبی بزرگ ,
رمان گناهکار بی گناه ,
رمان گروگانگیر ,
رمان لولیتا ,
رمان لب های ساکت ,
رمان لب عسلی ,
رمان لعیای عشق ,
رمان لبخند خورشید ,
رمان لبخند بی نهایت ,
رمان لالایی بیداری ,
رمان لحظه های دلواپسی ,
رمان لب های خاموش ,
رمان لحظه عاشق شدن ,
رمان می گل ,
رمان مستانه عشق ,
رمان موژان من ,
رمان مهر و مهتاب ,
رمان موسي ,
رمان محله ممنوعه ,
رمان مهمان زندگی ,
رمان مرا دریاب ,
رمان ماهیت گناه ,
رمان ممنوعه ,
رمان نودهشتیا ,
رمان ناگفته ها ,
رمان ناتاشا ,
رمان نفس ,
رمان نویسی ,
رمان نازنین ,
رمان نفس بارون ,
رمان نبض تپنده ,
رمان نوشا ,
رمان نیما ,
رمان ویرانگر ,
رمان وحشی اما دلبر ,
رمان وحشی اما دلبر کامل ,
رمان وسوسه ازدواج ,
رمان وصیت نامه ,
رمان ویرانگر pdf ,
رمان وسوسه ,
رمان وقتی پدرم عاشق شد ,
رمان واحد روبرویی ,
رمان ورود عشق ممنوع ,
رمان همسایه من ,
رمان های ممنوعه ,
رمان هوس و گرما ,
رمان های معروف ,
رمان های برتر جهان ,
رمان های هما پور اصفهانی ,
رمان های ایرانی ,
رمان های زیبا ,
رمان یاسمین ,
رمان یلدا ,
رمان یک زن وقتی ,
رمان یکی یه دونه من ,
رمان یکی طلبت ,
رمان یک اس ام اس ,
رمان یک شب طولانی ,
رمان یلدای بی پایان ,
رمان یلدا از م مودب پور ,
رمان یک بازی معمولی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 784
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 فروردين 1395 |
نظرات ()
|
|
زندگی جدید من خلاصه شده بود خوندن پیام و توجیهات و خوشحالی کسی هست حرفامو گوش بده ولی همش ته دلم ناراحت بودم حس میکردم نگاه خدارو و همه اونچه تو دینی خونده بودم گاهی صادقانه میگفتم من تو دینم اینو خوندم و اونم با هزار حرف و توجیه منو اروم میکرد ولی صادقانه بگم هیچوقت اروم نمیشدم کامل خودمو به خاب زده بودم و برای تولدش اماده میکردم ذوق جم کردن عیدی و گرفتن تولد که کسی براش نمیگیره انگار یادم رفته بود اولش اومده بودم و بخودم میگفتم شاید هدایتش کنم شاید نماز خون بشه و ... ولی حالا جا عوض شده بود من داشتم عوض میشدم و حرفاش که عاشورا قدیمیه و قران مال اون زمانه و براساس حرف خودم که گفتم نسبت به زمان قران گفته باید احکام باشه حرف میزد از نیاز از تینکه خدا اگه بد میدونست نمیزاشت حق ادمه و ... با خودم هرچی کلنجار میرفتپ ولی کاراشک حروم میدونستم ولی دل کندن ازش سخت بود دنبال فرار و توجیه که تصمیم گرفتم یه کلاه شرعی پیدا کنم ولی فعلا خیالم راحت بود بخاطر تعطیلات عید اتفاقی نمی افته و فقط پیام
خیلی وقتا پیام تا دیر وقت میزد تند تند حتی گوشیمم مجبور میشدم دست شویی ببرم دیگه زندگیم شده بود گوشیم و اون
نمازمم تند تند میخوندم تا سریع به حرفاش برسم ولی هیچوقت واسه نمازم حرفی نمیزد یا قبول باشه نمیگفت انگار از این کار خوشش نمی اومد
از یه طرف اون از نظر من اسناد برجسته و جراح بود و برام مهم بود حرفاش از طرفی تقابل داشت با همه فکرای من
من با کسی که سگ داشت با احتیاط برخورد میکردم حتی دست نمیدادم چون سگ نجس میدونستم یا باید برم دستمو بشورم و حالا سگ خریو بود سگی 2 ماهه که اسمشو میشگا گذاشت کمی بی محلی میکرد کلی عکس میفرست و میگفت خانمم راضی نیست ولی از موقعی که خریدیم همش دور برپون لیس میزنه بازی میکنه
من که رو این چیزا حساس بودم برام مهم دیگه نبود کسی که باهاش همکلامم سگی رو از مادرش جدا کرده و الان همش همبازی با سگه
قبلا به این اعتقاد بودم کسی که خرج سگ میکنه ایکاش بجای حیوان بره یه کودک بی سرپرست رو شاد کنه بجای لباس سگ برای بچه عریانی لباس بخره ولی الااااان من
حتی حسودیم به سگش میشد که کاش من جای میشگا بودم خیلی وقتا از خونه و بازی با سگش یا مکالمه خونه میفرستاد که دور همی با سگشونن البته تو فیلم توجهی به حرفای خانومش نمیکرد منم با دیدن این فیلم همش میگفتم چرا من الان اینطور باید باشم درسته با همسرشه و توجه نمیکمه ولی حق منم این نیست اصلا من اینو نمیخام پیامم که کم میشد ازم میپرسید چرا ناراحتم و علتشو میگفتم میگفت تو جای خودتو داری بخدا بجون دخترم تو زندگی منو به هم نمیریزی تو باعث شور و هیجان در زندگیم شدی تو باعث شدی من با اینا خوب باشم منم قول میدم همیشه همرات باشم حتی اگه تو نخوای من از دور وایمیستم و خوشبختی تورو میبینم
اگه اونم کم توجه میشد اونم از تعداد پیامش کلی معذرت میخاست و کلی اسمون ریسمون و قلب و بوس و عکس از خودش میفرستاد
اینطور طی میشد روزام تا روز تولدش که....
:: بازدید از این مطلب : 93
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بخاطر فشاری که به شریان کاروتیدم وارد شده بود و فشاری که خودم اوردم بخاطر حبس نفسم باعث شد فشار گوش میانی ام بالا بره و دچار حمله منیر بشم چون مبتلا به سندرم منیر هستم
ادامه داستان با این حال فرداش به سختی به دانشگاه رفتم و امتحانو دادم با کلی دارو بتاهیستین و ضد تهوح
تو این مدت میگفت بیام برسونمت بیام مراقبت باشم گفتم نه پدرم هست با این حال یه حس خوبی داشتم که نگرانمه و حتی حاضره منو جلو بچه ها برسونه ولی بچه ها میشناسنش که دیگه به مرحله ای رسیده بودم که برام هیچی مهم نبود وبیشتر دوست داشتم به خودم امیدواری بدم بعد امتحان خودمو به خونه رسوندم و دیگه تعطیلی شروع شد و از طرفی خوشحال که با فراق بال میتونم باهاش چت کنم ولی اون همش ناراحت بود که نمیتونه منو ببینه ولی من از این موضوع خوشحال بودم چون میدونستم باهاش چت یا پیام میدم ولی دیگه اتفاقی نمیفته یادمم بود عیدی هامو جم کردم براش هدیه باید بگیرم اخه فروردین تولدشه و به خودم گفتم که چون میگه کسی براش تولدی نمیگره و اونطوری نیست که کیک و شمع باشه به خودم گفتم هر طور شده براش کیک و شمع میگیرم با پول عیدی براش میترکونم ذوق این چیزا مستم کرده بود و ناراحتی اگه به دلم می اومد سریع میگفتم ببین گفت بهم نگران و عذاب وجدان نداشته باشم چون حضور من باعث شده محبتش به خانواده بیشتر بشه وشادتر بشه پس من دارم یه کمکی میکنم چون گفته بود رفتن من باعث میشه که با خانوادش بد بشه و تمام افکارش بهم بریزه
:: بازدید از این مطلب : 98
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دلم دیگه به ادامه راضی نبود ولی علاقه ام هم بود دیگه تنهایی و نگرانی هام پر شده بود دیگه احساس میکردم دیده میشم کسی هست حق بهم بده نگرانم باشه ازم تعریف کنه یا حتی شادی رو حقم بدونه کمکم کنه ناراحتی هامو پر کنه بهم دلداری بده بگه من خوبم من زرنگم
حالا هم حس بد تجربه بود و هم نگرانی از دست دادنش و هم اینکه کاراش مغایر افکارم بود تنهایی هام با اون پر میشد انگیزه ادامه دادن درس خوندن همه همه با حضورش رنگ داشت دیگه مثل قبل انگیزه درس خوندن نداشتم مگه اون ازم قول میگرفت که بیست بشم
بارها ازم معذرت میخاست و بارها باهم در مورد مردها بحث میکردیم و اون میگفت من دیدتو عوض میکنم بهت میگم اقایون همشون بد نیستن دیگه صادقانه خیلی مسایل رو میگفتیم بحث میکردیم حرف میزدیم شب ها و صب ها بهم خوش میگفتیم و موبایل ازم جدا نمیشد
دوباره پیشنهاد بیرون داد و گفت میدونم قبول نمیکنی ولی من خیلی دوست دارم خیلی دلتنگتم خودمم جورایی دلتنگ بودم ولی برای کار بدش دلم میلرزید التماس کرد و گفت دیگه کار ناشایستی نمیکنم خواهش میکنم بهم اعتماد کن البته خیلی وقتا تا دیر وقت پیام در مورد حق ادم میگفت و توجیه میکرد خیلی پیام میداد ثانیه بدون خبر از هم نبودیم منم موافقت کردم دقیقا یروز مونده بود به چهارشنبه سوری ولی وان بازم بدقولی کرد و گردنمو زخمی کرد از شدت فشار حالم بد شد با زور به خونه رسیدم و فردای اونروز که چهارشنبه سوری بود بخاطر فشاری که به گردنم اومده بود دچار سرگیجه شدم و حال بدی داشتم خانوادم مونده بودن چی شده از طرفی گند زده شد به چهارشنبه سوری اونم مثل همیشه کلی پیام داد کلی نگرانم بود کلی دارو بهم گفن تند تند پیگیرم بود یادمه فرداش هم قرار بود امتحان بدم و اصلا نتونستم درس بخونم حال بدم باعث شد اصلا فراموش کنم کار بدشو و فقط از خدا میخاستم خوب شم انقدر حال بدی داشتم که اصلا نمیتونستم از جام بلند شم چشامم که باز میکردم پیام چک میکردم بهم گفت من میرم بیرون با دخترم باهام ترقه بزنیم کاش تو هم سالم بودی سال دیگه ولی حتما با هم میریم
منم با حال بدم بهش گفتم خوش باش ولی ته دلم ناراحت که کاش خانواده منم اینطوری بودن و شادی میکردیم البته ما در حد بالن و اجیل ولی این رفت بیرون دیگه نه نگران امتحانم بودم نه نه کاری که باهام کرده بود فقط به این فکر میکردم کاش میشد منم همراهشون بودم کاش اصلا من جای همسرش بودم
جالبه همسر اونم سرگیجه داشت بخودم میگفتم حتما کاری کرده که با من کرده و هم عذاب وجدان داشتم ولی سعی میکردم نادیده بگیرم و دلمو به توجیهاتش خوش کنم به حرفاش به خوبی هاش و باینکه میگفت من جایگاهارو حفظ میکنم وقتی تو هستی من تازه به خانوادم بیشتر توجه میکنم و توکمکم کردی با خانوادم خوب باشم بخودم میگفتم پس حضورم براش خوبه
فکرم خالی بود از امتحان فردارو چیکار کنم یا حالم چرا بد شده....
الان که اینو مینویسم یاد اونروزا می افتم گرچه خیلی اشتباها شد خیلی اتفاقا افتاد که کم کم میگم با اینکه ....
با با این همه الان دلتنگم دل تنگشم دل تنگ خودش حرفاش و نگاهش حتی یه خبر ازش بااینکه ....
با این فکر میکنم که ...
:: بازدید از این مطلب : 114
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
با اصراراش بالاخره موافت کردم برم به خودم میگفتم اینهمه بهم محبت کرده اینهمه هوامو داشته تو سختا همرام بوده یا مثلا دعوای خانوادگی بوده و من استرس داشتم همراهی میکرده و بهم ارامش میداده که بتونم ادامه بدم واقعا منصفانه نیست کهه بهش اعتماد نکنم بخاطر همین گفتم بزار بهش نشون بدم که نمک بخورم بشکنم نیستم و اینکه درسته خیلی کارارو معذب بودم مثلا همین که الان باهاش کافی شاپ اومدم ولی باید بهش نشون بدم که من بهش اعتماد دارم با این همه بهشم گفتم برای اثبات اعتماد میام و بدونی من از اون دخترا نیستم ولی چون بهتون اعتماد دارم میام
جا نمونه که باهام قهر میکرد یا ناراحت میشد که استاد صداش کنم یا بگم شما و خیلی معذبم میکرد منم کلا شخصیتم همین بود و کوتاه میومدم مثلا برای رفتن کافی شاب علت موافقتم این بود که نمرم تو درس عملی 19 شد ولی داد 20 و نمره نظری شدم 18.5 و گفت باید شیرینی بدی منم گفتم چشم و تو فکرم این بود ببرم بیمارستان شیرینی بدم ولی گفت نه میخام فقط به من شیرینی بدی و خوشحال کنی منم گفتم چشم شیرینی مخصوص شما میگیرم میارم گفت نخیر باید کافی شاپ ببری بله 20 شدن هزینه داره گفتم چشم شما و بچه هارو دعوت میکنم و هی ادامه داد نشد اینقدر نباید خسیس باشی یادت باشه 20 شدی در ضمن 20 شدن هزینه داره منم به روی خودم نیوردم ولی اون اصرار کرد و تهدید امیز گفت ببین خانم یه روز کار تو به من میفته اونوقت میبینی من چیکار میکنی و من یادم افتاد اقا ترفیع گرفته و شده معاون
خلاصه اخلاقش این بود بگم انقدر اصرار میکرد که من خودم خجالت میکشیدم و بارها بخاطر اصرار های زیادش موافقت میکردم منم دختری بودم مذهبی
با این حال سوار ماشینش شدم بریم خونرو نشون بده چه شکلیه و راه افتادیم تو راه داشتم ایت الکرسی میخوندم و گفت چیکار میکنی گفتم دارم ایت الکرسی میخونم گفت برای چی گفتم چون شیطونی نکنید اونم کلی خندید گفت دختر خوب بمن اعتماد کردی با این حال دلم اروم نبود و یاد اون جمله بودم دوتا نامحرم زیر سقف باشن نفر سوم شیطونه تو یه راه بهم گفت دختر خوب انقدر نترس منکه از کنار خیابون نیومدم من استادتم در ضمن ما با هم دوست هستیم و قرار نیست اتفاقی میفته تو باید این افکارو بزاری کنار اینو بدون که من هیچکاری نمیکنم تا تو نخوای من گفتم منظورتون چیه گفت منظورتون نه منظورت
و گفت ینی هیچ اتفاقی نمیفته یه شاگرد میخواد خونه استادشو که میخاد اججاره بده و خونه دومشه ببینه
یکم اروم شدیم خونش نزدیک دریاچه چیتگر بود تام صحنه ها سوار شدن اسانسور بالا رفتن صدای اسانسور عین فیلم جلوی چشاموه در خونه رو باز کرد دیدم خونه کوچیک و خالیه و این خونه رو میخواد اجاره بده صدای همسایشون که اهنگ هندی بود روی اعصابم بود و گفت ببین این هندیه همسایمون همش هم اهنگ میزاره یکم تعجب کردم اخه گفته بود ما تاحالا اینجا زندگی نکردیم رفتم و داشتم منظره خونشو نگاه میکردم و توحال خودم بودم و بهش گفتم بریم ممنون دیدم دیدن خونش و قفل کردن در خونه مضطربم کرد و یاد فیلم هایی افتادم که تجاوز میکنن بهش گفتم بریم خواهش میکنم و داشتم تو ذهنم راهای فرارو مرور میکردم و گفتم اگه بخواد بهم دست بزنه یا داد میزنم یا از همین طبقه هفتم خودمو پرت میکنم بهم گفت چرا اینطوری میکنی نترس بابا بزار با هم نسکافه بخوریم میریم انقدر گفت که منم متقاعد شدم ولی تمام وجود از ترس یخ زده و ددم از تو کابینت لیوان اورد بعلاوه کتری برقی گفت ببین بخاطر تو دیروز نگفتم اومدم اینجارو تمیز کردم انارو اماده کردم میدونم در شان تو نیست ولی بدون که من خیلی برات احترام قایل هستم و امیدوارم بهم اعتماد کنی یکم با این حرفا اروم شدم و داشتم منظره رو میدیدم و از خدا میخاستم سالم منو نجات بده دیگه غلط بکنم باهاش همگام بشم همین که تو حال خودم بودم هات چاکلت به من و نسکافه خودش در حال خوردن بودیم که ناگهانی منو بغل کرد شوکه شده بودم گفت چرا انقدر سرد من یه مدت ایران نبودم انقدر سرد نمیدونستم چیکار کنم خودم دست پاچه شده بودم انگار هیچ جونی نداشتم واقعا انگار بهم چیزی داده بود منگ شم و نتونم بزنمش یا داد بزنم یا از خودم دفاع کنم واقعا نمیدونم و الان متعجبم چرا خشکم زد که اومد و بوسه به لبام زد و ولم نمیکرد حالم از خجالت و ناراحتی بد شده بود صورتش کچل بدنش بی ریخت بودنش بیشتر دیگه جلوی چشام بود تا اینکه چقدر بهش مدیونم و اینکه اولین بوسه چه کسی زد ای وای من چه توقعاتی داشتم دوست داشتم فقط همسر ایندم منو بوس کنه وای من چیکار کنم اگه بزنمش اونوقت فردا تو محیط دانشگاه اذیتم میکنم در ضمن من الان دیگه خودمو پاک نمیدونستم همیشه بخودم ارامش میدادم من همسر پاک نصیبم میشه الان ناپاکم انرژی نداشتم و یخ یخ بودم و واقعا نمیدونستم چیکار کنم از ضعف از حال رفتم ولی اون همچنان بوسه میزد تا اینکه چشام سیاهی رفت ولی هوشیار بودم بخیر گذشت اتفاقی نیفتاد که عفتمو ازم بگیره ولی من دیگه خودمو پاک نمیدونستم و میگفتم من یه اشغال عوضیم همینطوری حالم بد بود که دستم گرفت گفت خوبی تو گفتم خوبم گفت بریم حالا من اصلا حالم خوب نبود دایم تو ذهنم مرور میشد من دیگه کثیف و ناپاکم من همیشه میخاستم همسرم منو بوس الان این اتفاق تمام ارزوهامو بهم ریخت یادمه برای این حل مشکل مشاورم گفت بهش بگو داری ازدواج میکنی دست از سرت برمیداره یاد حرف اون افتادم و بدتر ناراحت شدم دست خودم نبود بغض کرد بود و چشام مثل قبل نبود نگام ناراحت بود گریان بود گفت بیا بریم ناهار و من بی اراده رفتم چون اصسلا نمیدونستم چطور برگردم اصلا مغزم فرمان نمیداد رفتیم هتل المپیک ناهار خوردیم ولی من اصلا حالم خوب نبود و متوجه شده بود ازم خیلی عذر خواهی کرد و گفت من فکر نمیکردم تو انقدر حساس باشی من فکر نمیکردم تو اینطوری باشی اخه اتفاقی نیفتاد من دیدم تو عکس العملی نداشتی ادامه دادم نمیدونستم ناراحت شدی میدونستم که همه حرفاشو دروغ میگه و فهمیده بود من ناراحت شدم و گریه کردم حتی رفتم تو رستوران و دست شویی گریه کردم ولی با تمام وقاحت میگفت من نمیدونستم از طرفی این اتفاقا تو دوستی عادیه بعد ناهار جدا شدم و اورد نزدیک خونمون اصلا نمیدونستم پارو هوا میزارم یا زمین و احساس پوچی گم شدگی دور شدن از خدا ناراحتی داشتم بقدری ناراحت بودم که اومدم خونه مادرم گفت اتفاقی افتاده و من گفتم یکی مرده بود دیم و اومدم جلوی اینه صورتم لبامو که رنگ پریده بود میدیدم خاستم وضو بگیرم ولی گفتم برای خدایی که از دست دادم نماز بخونم الان چیکار کنم بی توجه از سر عادت نماز خوندم و افتادم رو تختم شوکه شوکه که این ادم قول داده بود و ... که نگاه به گوشیم کردم دیدم نزدیک 30 تا پیام داده پیام عذر خواهی و .... انقدر پام داد و عذر خواهی مثل کارای قبلش مثل کشیدن لپم تو دفتر و... که واقعا خجالت زده شدم گفت برو بخواب و خواهش میکنم منو ببخش من فکر میکردم برای تو عاذیه اخه تو این دوستی من یکم احساساتی شدم اخه من ادم رومانتیکیم و دوست داشتنمو نتونستم کنترل کنم انقدر از احساس وتو جه گفت و بعدش خوابیدم از اون به بعد انگار شدم رباتی که از خدا هم دور شده و هیچی نداره هیچی و کلا منگ بود م بعدظهر پاشدم با این فکر نکنه ازم فیلم گرفته باشه نکنه با کسی شرط بندی کرده باشه و نکنه ها داشت دیونم میکرد پاشدم موبایلمو برداشتم که بهش صادقانه بگم اگه این اتفاق افتاده بهم بگه و من تکلیف خودمو بدونم که دیدم باز هم پیام عذر خواهی و یه عالمه استیکرو گریه زده که میترسم تو دیگه بمن اعتماد نکنی و دوستم نداشته باش و دیگه منو رها کتی و دیگه ازمن بدت بیاد ببخشید من بچگی کردم بخدا نمیدونستم چی شد خواهش میکنم مکنو ببخش من چیکار کنم انقدر تو این مایه ها حرف زد که احساس کردم دلم باهاش صاف شده ولی خودمو مقصر میدونستم خودمو که رفتم و گفتم اون مرده و احساساتش بالا گرفته مقصر من بودم تقصیر خودمه و اصلا یادم رفت ازش سوال کنم به خودم گفتم من یه اشغالم و حالا طرد شدم از درگاه خدا من میخاستم همسرم بوسم کنه فقط الان لبام به کسی دیگه الوده شد و همش این فکرا به ذهنم میرسید
پایان قسمت بدقولی
:: بازدید از این مطلب : 146
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|
|