بر دیوار جای شش گلوله
وبر زمین
هفت
سرب یخ کرده
تکیه داده زنی در باران
آسایشی که نیست
مشکی نپوشیده به رنگ سرخ می زند
آنچه پوشیده
یک منتهای به سر آمده
و منهای یک کرده دستی
از جمعیت زمین
اشک که هجوم می آورد
می لرزد شانه های ابر
بر ساقه ها
وساقهای زن که توان ندارد
دوستشان داشت
آن یک نفر مرد
بر دیوار جای شش گلوله است
بر زمین سرب خزان کرده
اینک آونگ می شود صدایی که دورش می کند از
دیوار
دقایق کش آمده اند
تا قوسی دیگر بخورد خاطره بودن
آن توانی که از او رفته
و ضعف نشسته بر دلش
کجای دیوار نوشته بود
تو نباشی این خیابان جای بهتری می شود
حالا دو دست در کنار رنجوری که بر دیوار
تنه داده از هم باز می شود
قاعده می گیرد
شعاعی را که گلوله سوراخ کرده
لمس می کند
می میرد شب بویی که تا همین اواخر بود از دیوار
آویزان بود
تا همین قصه که خون داشت
بر جوی آب می رود تک برگی
که از پای زن می رود
و دو کلاغ که دور می شوند
بر شانه همایل کرده اند
به فرمان نشانه
بر زانو نشسته
سر می گذارد
گریه می آید
نبودن را بودن را
پاییز همین امشب می آید
فصلهای دیگر را کنار خواهد زد
خواهد آمد
بدون اجازه زمستان را هم خبر خواهد کرد
گونه های خیس
و
دستی که جمع می کند سربهای بوی پیراهن
بوی تن
از پای
دیوار که گلوله سوراخ کرده
تا همین امشب که زن اینجاست
خوابی عمیق دارد
خونی که پاک نشده باران نشسته
جویی که برگ را پس می زند خزانی که آمده
آن درد دیگر نیست تا پاسی از شب که گذشته
میهمان دیوار وسرب و باران و مرد
زمستان هم از راه رسیده
:: بازدید از این مطلب : 85
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0