دلم دیگه به ادامه راضی نبود ولی علاقه ام هم بود دیگه تنهایی و نگرانی هام پر شده بود دیگه احساس میکردم دیده میشم کسی هست حق بهم بده نگرانم باشه ازم تعریف کنه یا حتی شادی رو حقم بدونه کمکم کنه ناراحتی هامو پر کنه بهم دلداری بده بگه من خوبم من زرنگم
حالا هم حس بد تجربه بود و هم نگرانی از دست دادنش و هم اینکه کاراش مغایر افکارم بود تنهایی هام با اون پر میشد انگیزه ادامه دادن درس خوندن همه همه با حضورش رنگ داشت دیگه مثل قبل انگیزه درس خوندن نداشتم مگه اون ازم قول میگرفت که بیست بشم
بارها ازم معذرت میخاست و بارها باهم در مورد مردها بحث میکردیم و اون میگفت من دیدتو عوض میکنم بهت میگم اقایون همشون بد نیستن دیگه صادقانه خیلی مسایل رو میگفتیم بحث میکردیم حرف میزدیم شب ها و صب ها بهم خوش میگفتیم و موبایل ازم جدا نمیشد
دوباره پیشنهاد بیرون داد و گفت میدونم قبول نمیکنی ولی من خیلی دوست دارم خیلی دلتنگتم خودمم جورایی دلتنگ بودم ولی برای کار بدش دلم میلرزید التماس کرد و گفت دیگه کار ناشایستی نمیکنم خواهش میکنم بهم اعتماد کن البته خیلی وقتا تا دیر وقت پیام در مورد حق ادم میگفت و توجیه میکرد خیلی پیام میداد ثانیه بدون خبر از هم نبودیم منم موافقت کردم دقیقا یروز مونده بود به چهارشنبه سوری ولی وان بازم بدقولی کرد و گردنمو زخمی کرد از شدت فشار حالم بد شد با زور به خونه رسیدم و فردای اونروز که چهارشنبه سوری بود بخاطر فشاری که به گردنم اومده بود دچار سرگیجه شدم و حال بدی داشتم خانوادم مونده بودن چی شده از طرفی گند زده شد به چهارشنبه سوری اونم مثل همیشه کلی پیام داد کلی نگرانم بود کلی دارو بهم گفن تند تند پیگیرم بود یادمه فرداش هم قرار بود امتحان بدم و اصلا نتونستم درس بخونم حال بدم باعث شد اصلا فراموش کنم کار بدشو و فقط از خدا میخاستم خوب شم انقدر حال بدی داشتم که اصلا نمیتونستم از جام بلند شم چشامم که باز میکردم پیام چک میکردم بهم گفت من میرم بیرون با دخترم باهام ترقه بزنیم کاش تو هم سالم بودی سال دیگه ولی حتما با هم میریم
منم با حال بدم بهش گفتم خوش باش ولی ته دلم ناراحت که کاش خانواده منم اینطوری بودن و شادی میکردیم البته ما در حد بالن و اجیل ولی این رفت بیرون دیگه نه نگران امتحانم بودم نه نه کاری که باهام کرده بود فقط به این فکر میکردم کاش میشد منم همراهشون بودم کاش اصلا من جای همسرش بودم
جالبه همسر اونم سرگیجه داشت بخودم میگفتم حتما کاری کرده که با من کرده و هم عذاب وجدان داشتم ولی سعی میکردم نادیده بگیرم و دلمو به توجیهاتش خوش کنم به حرفاش به خوبی هاش و باینکه میگفت من جایگاهارو حفظ میکنم وقتی تو هستی من تازه به خانوادم بیشتر توجه میکنم و توکمکم کردی با خانوادم خوب باشم بخودم میگفتم پس حضورم براش خوبه
فکرم خالی بود از امتحان فردارو چیکار کنم یا حالم چرا بد شده....
الان که اینو مینویسم یاد اونروزا می افتم گرچه خیلی اشتباها شد خیلی اتفاقا افتاد که کم کم میگم با اینکه ....
با با این همه الان دلتنگم دل تنگشم دل تنگ خودش حرفاش و نگاهش حتی یه خبر ازش بااینکه ....
با این فکر میکنم که ...
:: بازدید از این مطلب : 114
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0